صدرا صدرا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

صدرا شازده کوچولوی مامان و بابا

صدرا در تعطیلات

در این چند روز تعطیلی خرداد ماه تصمیم گرفتیم که به اطراف شهرکرد سفر کنیم . من و صدرا اولین بار بود که به استان چهار محال بختیاری میرفتیم . بعد از هماهنگیهایی که بابای صدرا با یکی از همکارهاش در شهرکرد انجام داد ما روز شنبه به سمت سامان و روستای ایل بگی راه افتادیم . و شب ساعت 8 اونجا رسیدیم . با اینکه هوا تاریک بود ولی میشد فهمید که طبیعت زیبایی داره . خلاصه صدرا با کلی ذوق و خستگی خوابید و صبح زود همین که چشم هاش رو باز کرد گفت : آخ جون صبح شده برم تو حیاط . خونه روستایی که ما بودیم رو به رودخونه بود که سر چشمه زاینده رود بود و صدرا صبح که اون رودخونه رو دید گفت : آخ جون استخر ،بریم استخر . و کلی زمان صرف شد که متوجه بشه این رودخونه هس...
20 خرداد 1391

صدرا و عکس در آتلیه

بالاخره برای روز شنبه ساعت 3 و نیم  قرار فیکس شد . تا ما صدرا رو به آتلیه ببریم تا عکس بگیره . (دقیقا ساعت خواب صدرا ) آقای بیگلری متاسفانه فکر کرده بود که قرار کنسل شده و ساعت 5 اومد.  توی این مدت هم صدرا حسابی خسته شده بود و بهونه میگرفت خلاصه با هزار وعده وعید و دادن شکلات ( هیچ وقت صدرا اینقدر شکلات رو با هم نخورده بود ) چند تا عکس گرفت . امیدوارم از توش  یک عکس درست در بیاد . من که چشمم آب نمیخوره
7 خرداد 1391

شبی که صبح نمیشد

روز دو شنبه هفته گذشته از مجله سیبب سبز با من تماس گرفتن و برای روز چهارشنبه ساعت 11 قرار گذاشتن تا صدرا رو ببریم آتلیه و برای عکس روی جلد مجله عکس بگیره . ولی یک اتفاق بد روز سه شنبه افتاد صدرا که داشت توی خونه میدوید پاش به لبه فرش گیر کرد و با صورت روی سرامیکها افتاد و وقتی پاشد دهنش پر از خون شده بود من که خیلی ترسیده بودم با کمک مامانم دهنش رو پاک میکردیم و دیدم که هم لب پایینش و هم لثه های بالا زخمی شده بود . خلاصه با هزار زحمت صدرا رو اروم کردیم و صدرا خوابید و بعد از 2 ساعت از خواب بیدار شد و بهونه میگرفت که دهنش درد میکنه ولی خونریزی بند اومده بود . خلاصه تا شب که صدرا مشغول بازی بود ولی شب موقع خواب وقتی برای صدرا د...
7 خرداد 1391

پسرم بزرگ شده

توی این چند وقتی که من مشغول استراحت بعد از دوران نقاحت بودم و پیش مامان مرضیه بودیم صدرا حسابی با من همکاری میکرد صبحها میومد دست منو میگرفت و میگفت پاشو مامان بزار کمکت کنم و دستم رو میگرفت و میبرد از اتاق بیرون و میچرخوند و میگفت مامان کاری نداری . ( الهی من قربون پسر مهربونم بشم )  و خیلی مواظب من بود . توی این فاصله سعی کردیم صدرا رو از پوشک بگیریم .هر چند خیلیها میگفتن دیره ولی من دوست داشتم خودش آمادگیش رو داشته باشه و دیگه نخواد . و خیلی زود موفق شدیم و بعد از 3 روز کاملا دیگه صدرا از پوشک گرفته شد . و عاشق لگنش شده . پسرم آفرین دیگه بزرگ شدی . ...
7 خرداد 1391

نتایج مسابقه گلهای باغ بهشت

بعد از 2 ماه انتظار بالاخره نتایج جشنواره گلهای باغ بهشت اعلام شد البته اول اردیبهشت مشخص شده بود که صدرا جزو نفرات اول تا دهم شده ولی معلوم نبود چندم شده توی وبلاگ دوست  عزیزمون کیان و کارین در این مورد توضیح داده که من یادم رفته بود این موضوع رو بنویسم البته به قول مامان کیان عزیز اصلا امسال جذابیت سالهای گذشته رو نداشت . صدرا از بین ده نفر اول هفتم شد و کیان دوستش دوم البته من اصلا فکر نمیکردم کیان دوم بشه و همینطور صدرا هفتم  من انتظار داشتم کیان اول بشه و فکر میکنم این وسط یک اشتباهی رخ داده چون تعداد آرا خیلی کمتر از اون چیزی بود که دوستان زحمت کشیده بودند و ارسال کرده بودند .  بهر حال ممنونم از ت...
19 ارديبهشت 1391

سخنان تامل برانگیز

صدرای قشنگم تصمیم گرفتم حرفها و نکته های ظریف و جالبی که  میشنوم و جایی میبینم برات بنویسم و ایشالا بزرگتر که شدی خودت اینها رو بخونی و در مورد هر کدومشون فکر کنی .چون توی خیلی از این جمله ها یک دنیا حرف نهفته است   اززشت رویی پرسیدند :     آنروزکه جمال پخش میکردند کجا بودی؟   گفت : در صف کمال     با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن   و با نمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن       هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نر قصید     ...
11 ارديبهشت 1391

صدرا نقاش میشود

تازگیها برای صدرا رنگ انگشتی گرفتم و خیلی علاقه به این رنگها پیدا کرده البته از انگشت شروع میشه و به پا و صورت ختم میشه   صدرا در لحظات اولیه نقاشی کشیدن     چند دقیقه بعد   و نتیجه کار   ...
9 ارديبهشت 1391

پسر شیرین زبون

صدرا جونم چند وقته تنبل شدم هیچی ننوشتم . حالا باید از کجا شروع کنم از شب بیداری هات که نمیزاری بخوابیم یا بهونه گرفتنت برای رفتن به مهدکودک یا مدرسه . شبها که تا چراغها خاموش میشه تو شروع میکنی به بهانه گرفتن اول میگی اب میخوام تشنمه. بعد میگی گرسنمه غذا میخوام  بعد هم میگی همه کتابها مو بخون و در اخر قصه صدرا رو بگو و من هم قصه صدرا رو میگم و تو میخوابی . چند شب پیش خیلی خسته بودم و تازه شام خورده بودی دوباره بهانه گرفتی گفتی غذا میخوام بهت گفتم عزیزم تازه غذا خوردی بخواب بعد تو گفتی اخه تو مادر منی باید به من غذا بدی . وقتی این جمله رو شنیدم دیگه نتونستم در برابرت مقاومت کنم و پاشدم . بعضی وقتها متعجب میشم که این حرفهارو از ...
30 فروردين 1391

صدرا و پسرخاله باربد

صدرا پسرم،  بعد از 8 روز تب بالا بالاخره خوب شدی خدا رو شکر خیلی نگرانت بودم اصلا شبها نمیتونستم بخوابم . علتش هم یک ویروس بود . خدا رو شکر که  خوبی. الان خدا رو شکر میکنم که دوباره داری شیطونی میکنی . خیلی دلم برای شیطنتهات تنگ شده بود . توی این مدت خیلی دلت برای باربد تنگ شده بود و همش بهانش رو میگرفتی تا میگفتم چرا گریه میکنی میگفتی دلم برای باربد تنگ شده .بالاخره روز سه شنبه خاله نشاط و باربد از مکه برگشتن و تو خیلی ذوق داشتی که میخوای بری فرودگاه استقبال باربد و از صبح میگفتی بریم فرودگاه . وقتی توی فرودگاه همدیگرو دیدید خیلی برام جالب بود انگار 2 تا آدم بزرگ به هم رسیدن تو گل رو به باربد دادی و اونم بو کرد بعد ...
19 فروردين 1391