پسر شیرین زبون
صدرا جونم چند وقته تنبل شدم هیچی ننوشتم . حالا باید از کجا شروع کنم از شب بیداری هات که نمیزاری بخوابیم یا بهونه گرفتنت برای رفتن به مهدکودک یا مدرسه .
شبها که تا چراغها خاموش میشه تو شروع میکنی به بهانه گرفتن اول میگی اب میخوام تشنمه. بعد میگی گرسنمه غذا میخوام بعد هم میگی همه کتابها مو بخون و در اخر قصه صدرا رو بگو و من هم قصه صدرا رو میگم و تو میخوابی . چند شب پیش خیلی خسته بودم و تازه شام خورده بودی دوباره بهانه گرفتی گفتی غذا میخوام بهت گفتم عزیزم تازه غذا خوردی بخواب بعد تو گفتی اخه تو مادر منی باید به من غذا بدی . وقتی این جمله رو شنیدم دیگه نتونستم در برابرت مقاومت کنم و پاشدم . بعضی وقتها متعجب میشم که این حرفهارو از کجا میاری.
مگه میشه در برابر شیرین زبونیهات مقاومت کرد .
دیروز هم دستم درد میکرد وقتی فهمیدی اومدی بوسش کردی و گفتی الان دیگه خوب میشه و واقعا هم خوب شد
توی تلویزیون هم تا بچه ها یا مدرسه رو میبینی میگی مامان منم میخوام برم مدرسه و با وعده دادن آرومت میکنم . آخه عزیزم الان دلم نمیاد بفرستمت مهد کودک احساس میکنم خیلی زوده