صدرا صدرا ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

صدرا شازده کوچولوی مامان و بابا

صدرا به مدرسه میرود

آخرین پنج شنبه شهریور از مهد کودک رنگین کمان( در واقع مدرسه زبان رنگین کمان) که اسم صدرا رو رزرو کرده بودم زنگ زدن و گفتن که برای ترم جدید صدرا میتونه بیاد . و صدرا روز شنبه برای اولین بار به مهد رفت . بیشتر از اون من استرس داشتم و با اینکه صدرا چیزی نگفت و سر کلاس رفت من دلم نمیومد از پشت کلاس برم اونورتر. ولی خدا رو شکر تا ساعت 12 که گفتن میتونید ببریدشون هیچ بهونه ای نگرفت و فقط گفت تو کجایی و من گفتم همینجا پشت در منتظرت میمونم .  ولی از اونجایی که صدرا آلرژی داره با اولین باد پاییزی سرما خورد و روز دوم وقتی دنبالش رفتم احساس کردم که کسله و تا آخر هفته غیبت داشت . ولی از هفته دوم خیلی راحت رفت سر کلاس و من رفتم خونه و...
16 مهر 1391

صدرا و تعطیلات اجلاس سران

بالاخره بعد از یک مدت که من تنبل شده بودم  تصمیم گرفتم بیام و کمی ازکارهایی که میکنی تعریف کنم . ماه رمضون هم تمام شد و صدرا از همه خوشحالتر بود که بابا جان دیگه روزها هم غذا میخوره و نه فقط شبها وقتی هواتاریک شد . بچم بعضی روزها ی تعطیل که بابا جانش خونه بود میگفت خورشید برو شب بشه بابا جان با من غذا بخوره . (قربون این مهربونیت بشم من ) تعطیلات عید فطر برنامه ای نداشتیم ولی چند روز بعد که به خاطر اجلاس سران ، تهران تعطیل بود قرار شد با خانواده خودم و خاله ها بریم سمت گرگان . خاله ها سمت علی آباد کتول جا داشتند ولی ما سمت نهار خوران گرگان جا گرفتیم (چون دفعه قبل که صدرا 7 ماهش بود و ما اونجا رفته بودیم خیلی خوش گذشته...
21 شهريور 1391

صدرا و تابستان

صدرای قشنگم این چند روز خیلی سرم شلوغ بود. البته چند شب رفتیم جشنواره برج میلاد و تو هم که عاشق برج میلادی و همین باعث شد که چند شب پشت سر هم اونجا بریم . و تو به عشق استخر ماهیگیری و خود برج اونجا رو دوست داری توی یکی از این شبها یک برنامه مسابقه برای بچه ها و بزرگترها بود و تو هم که با بچه های دیگه روی سن رفته بودی وقتی ازت پرسیدن بلدی شعر بخونی یک توپ دارم قل قلیه رو خوندی و من خیلی تعجب کردم که جلوی این همه جمعیت که همه تشویقت میکردن با اعتماد به نفس شعر میخوندی و خیلی خوشحال شدم . بعد هم از بین بچه ها و بزرگترها قرعه کشی کردن و من و شما هردو برنده بلیط برج شدیم . ایشالا بعد از ماه رمضون با هم وقتی هوا روشنه میریم تا تو از بالا همه...
18 مرداد 1391

صدرا در ابیانه

در این چند روز نیمه شعبان مابرای عروسی دختر عموم  به اصفهان رفتیم . به صدرا که خیلی خوش گذشت چون تنها بچه فامیل بود و همه بهش توجه میکردن ( پسر من هم که دوست داشتنی ههههههه)  و در کسری از ثانیه هرچی میخواست در اختیارش میزاشتن . از باغ پرندگان گرفته تا پارک و اسباب بازی خلاصه خیلی خوش به حالش شده بود . توی عروسی هم حسابی قر داد و تکنو زد . موقع برگشت 3 - 4 ماشین میشدیم که به ابیانه رفتیم و صدرا هم اونجا حسابی عکاسی کرد ( پسرم دیگه حرفه ای شده و کادر بندیهاش خیلی خوب  شده) و چند تا عکس دسته جمعی عالی هم از ما گرفت .     و این هم 2 عکس هنری که صدرا جونم گرفته ...
24 تير 1391

جشنواره سیمرغ

دیروز با خاله نشاط و باربد و صدرا تصمیم گرفتیم که به فرهنگسرای ابن سینا در خیابان ایران زمین بریم که جشنواره سیمرغ روزهای جمعه اونجا برگزار میشه . ولی متاسفانه ما دیر رسیدیم و نیم ساعت بعد تعطیل شد . در این جشنواره بچه ها میتونستند آب بازی گل و شن بازی کنن و نقاشی هم بکشن و در پایان هم قرعه کشی میشد و به چند نفر جایزه میدادن . ایشالا اگر شد حتما هفته دیگه میریم فکر کنم خیلی خوش بگذره .  ساعت جشنواره از ساعت 18 تا 21  روزهای جمعه هست . صدرا که معمولا 1 ساعت اول فقط نگاه میکنه و هیچ عکس العملی نداره فکر کنم ما باید ساعت 5 بریم . بعد از اونجا هم بچه ها حسابی گرسنه بودند و به هپی کیدز رفتیم و بچه ها شام خوردن و بازی کردن...
24 تير 1391

صدرا در آتلیه (2)

امروز بالاخره ساعت 11 رفتیم آتلیه و همزمان با ما دلارام هم اومد ولی 1 ساعت طول کشید تا دست اندر کاران بیان و بچه ها دوباره خسته شدن . بعد یک خانم اومد و بچه هارو درست کرد یک پسر بچه دیگه که از بچه های جشنواره نبود هم اومده بود که حدود 5 - 6 سالش بود و ماشالا خیلی خوشتیپ و آقا بود و اسمش هم کوین بود. خلاصه باز تا بچه هارو آماده کردن و بردن برای عکاسی خیلی طول کشید و هردو خسته شدن . اینبار کار سختتر هم شده بود چون تا یکیشون صاف میایستاد اون یکی همکاری نمیکرد خلاصه با وعده وعیدو  شکلات و بستنی ساعت 2 عکاسی تمام شد (مثل اینکه بستنی میهن هم دوباره اسپانسر شده بود تا برای تبلیغ عکس از بستنی خوردن بچه ها هم باشه ) امیدوارم ایندفعه عکسها خ...
7 تير 1391

صدرا و عکس روی جلد طلسم شده

روز 5 شنبه از مجله سیب سبز با من تماس گرفتند که عکسهای صدرا خوب نشده ( میدونستم یک عکس خوب از توی اونها در نمیاد با توجه به توضیحاتی که دادم و صدرا همکاری نمیکرد ) و یک قرار دیگه برای روز یک شنبه گذاشتند . خلاصه ما هم روز یکشنبه آماده شدیم و داشتیم راه میافتادیم که خانم سمایی زنگ زد و گفت برای آقای بیگلری یک مشکلی پیش اومده و نمیتونن بیان و باز هم قرار کنسل شد ( مثل اینکه این عکس طلسم شده ههههه). بعد روز 2 شنبه دوباره تماس گرفتند و قرار شد برای روز چهارشنبه به آتلیه بریم ( خدا به خیر کنه این دفعه رو ) و قرار شد روز سه شنبه یعنی امروز بریم فروشگاه اور کیدز و صدرا از لباسهای اونا که خودشون انتخاب میکردن بپوشه و به همراه چند تا از بچه های ...
6 تير 1391

صدرا در خانه کودک تماشا

بازم تنبل شدم و دیر به دیر میام اینجا البته خبرهای خیلی زیادی هم نبود . چند روز پیش صدرا رو با پسر خاله اش باربد و یکی از دوستای دیگه هستی کوچولورو بردیم خانه کودک تماشا جای خیلی قشنگی بود و بچه ها حسابی بازی کردن و ما هم که کودک درونمون فعال شده بود بیشتر ذوق میکردیم خلاصه هم به بچه ها خیلی خوش گذشت هم به ما من دوربین برده بودم و چند تا عکس گرفتم و بعد از 3 ساعت بچه ها  راضی شدن که بیاییم خونه . ولی بعد از اینکه از اونجا اومدیم و میخواستم عکسها رو نگاه کنم دیدم که رم دوربین توش نبوده و من نمیدونم چه طور متوجه نشده بودم و خیلی حالم گرفته شد ولی خواهرم چند تایی عکس گرفت . در فرصت دیگه هر وقت عکس ها رو گرفتم حتما اینجا میزارم . ...
6 تير 1391

صدرا در تعطیلات

در این چند روز تعطیلی خرداد ماه تصمیم گرفتیم که به اطراف شهرکرد سفر کنیم . من و صدرا اولین بار بود که به استان چهار محال بختیاری میرفتیم . بعد از هماهنگیهایی که بابای صدرا با یکی از همکارهاش در شهرکرد انجام داد ما روز شنبه به سمت سامان و روستای ایل بگی راه افتادیم . و شب ساعت 8 اونجا رسیدیم . با اینکه هوا تاریک بود ولی میشد فهمید که طبیعت زیبایی داره . خلاصه صدرا با کلی ذوق و خستگی خوابید و صبح زود همین که چشم هاش رو باز کرد گفت : آخ جون صبح شده برم تو حیاط . خونه روستایی که ما بودیم رو به رودخونه بود که سر چشمه زاینده رود بود و صدرا صبح که اون رودخونه رو دید گفت : آخ جون استخر ،بریم استخر . و کلی زمان صرف شد که متوجه بشه این رودخونه هس...
20 خرداد 1391

صدرا و عکس در آتلیه

بالاخره برای روز شنبه ساعت 3 و نیم  قرار فیکس شد . تا ما صدرا رو به آتلیه ببریم تا عکس بگیره . (دقیقا ساعت خواب صدرا ) آقای بیگلری متاسفانه فکر کرده بود که قرار کنسل شده و ساعت 5 اومد.  توی این مدت هم صدرا حسابی خسته شده بود و بهونه میگرفت خلاصه با هزار وعده وعید و دادن شکلات ( هیچ وقت صدرا اینقدر شکلات رو با هم نخورده بود ) چند تا عکس گرفت . امیدوارم از توش  یک عکس درست در بیاد . من که چشمم آب نمیخوره
7 خرداد 1391